قسمت نبود...
سالیانی پیش در دیاری دور دو یار جدانشدنی بودند که مردم آنها را چو دو برادر می دانستند؛ عشق و احساس, تا اینکه یک روز عشق برای آوردن آب بر سر چشمه نیاز رفت و نا گاه با دیدن معشوق دامن از کف بداد و دلش لرزید. دیگر زندگی اش عوض شد کنج عزلت برگزید, تاریکی را ماوای خویش قرار داد تا اشک هایش را که در فراق می ریختند کسی نبیند ولی مگر می شد احساس این قضایا را ببیند و ساکت بشیند دست به کار شد ابتدا با نوشتن شروع کرد با تعاریف عشق به توصیف معشوق پرداخت تا دیوانهای شعر پدید آورد ولی باز معشوق در دور دست ها بود و عشق ناکام. پس دوباره دست به کار شد داستانهایی طولانی نوشت در مدح وصال و در مزمت فراق, از رسیدن گفت و از رفتن زمستان تنهایی و از ماندن بهار آشنایی تا رمانها پدید آورد ولی باز هم معشوق زمان و فاصله را دردست داشت. احساس , عشق را راه و روش آموخت که چگونه سخن بگوید , بیان کند که خواهان است و عشق اینگونه حس حضور را تجربه کرد و هویدا شدن در میان جامعه را. کم کم معشوق هم به عشق توجه می کرد ولی نه آنچنان که امیدوار کننده باشد احساس که اینگونه عشوه های معشوق و سوختن عشق را می دید زجر می کشید, از گل سرخ کمک گرفت , گلهای سرخ را از سرتاسر جهان جمع کرد و به عشق داد تا آنها را هنگام رد شدن معشوق از گذرگاه پیشکش قدوم او نماید؛ ولی باز هم اثری از تمایل در معشوق نبود. تا اینکه یک روز معشوق برای احساس نامه ای نوشت حاکی از این موضوع که تنها راه وصال من و عشق نبودن توست اگر حاضری از رفاقت خود با عشق بعد از وصال ما چشم پوشی کنی تا او به مراد دلش برسد من آماده وصال ِ اویم. غافل از اینکه حیات احساس در بودن با عشق معنا داشت و بدون او احساس از میان دنیا محو می شود. احساس مدتی فکر کرد و در آخر تصمیم گرفت او معشوق و عشق را به هم رسانید و چون غبار هوا ناپدید شد و عشق مستانه از وصال پایکوبان به شادمانی پرداخت و زحمات و حضور دوست قدیمی اش را به فراموشی سپرد و اینگونه شد که بعد از وصال دیگر عشق نتوانست برای معشوق شعر بگوید یا رمان بنویسد و یا ... ولی احساس قسم خورد به عشق های دیگر هم در وصال کمک کند تا شعر و رمان و حرف های زیبا نمی َرند با آنکه می دانست در هر وصال مرگش فرا می رسید و هیچ کس از او یاد نمی کند و تمام لذت وصال را ارمغان تلاش عشق می دانند . تو چه فکر می کنی آیا عشق به تنهایی به مقصود می رسید ؟؟؟؟؟
MiSs-A |